سخنرانی آیت الله جاودان

آیت الله جاودان

روضه ی حضرت عباس علیه السلام (شب نهم محرم سال 1396)

«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ »

دو نفر مانده بودند، همه رفتند، هیچ کس دیگر نیست.

یک نقلش این است که دو تایی به میدان رفتند، دو نفر با هم به میدان رفتند به مقابل لشکری که حالا میخواد بیاد به خیمه ها و غارت کند.

(ببینید اینها همه عرب بودند مردم تا سقیفه مسلمانند، از زمان سقیفه برگشتند عرب شدند! همان خصایص عربی، در خصایص عربی، غارت یکی از راه های کسب است ی برای عرب بد است. عرب ی را بد میداند اما غارت یکی از راههای کسب و کار است)

حالا اینها میخواهند بیایند برای غارت. دو نفری رفتند به میدان، جلوی سی هزار لشکر. این یک نقل است.

 نقل دوم این است که ایشان حضرت اباالفضل آمده خدمت برادر، اجازه بگیرد برای رفتن به میدان. یک بهانه اجازه نمی داد دیگه فقط یک نفر بی اجازه رفت آن هم اجازه گرفت و پرواز کرد، اون علی اکبر بود بقیه باید بیایند اجازه ی کار را بگیرند و التماس کنند.

آقا اجازه بدهید من برم خون برادرانم را -چهار تا برادر- من برم خون برادرانم را انتقام بگیرم! آن شب هم عرض کردم {که حضرت اینگونه نبود} نه! برادرانت را فراموش کن برادرانت را فراموش کن انتقام را فراموش کن تو باید بری یک جایی که »

چیکار کنم پس؟ برو برای این بچه های خردسال اندکی آب بیاور. «فَاطْلُبْ لِهؤُلاءِ الْأَطْفالِ قَلیلًا مِنَ الْماءِ». اندکی آب بیاور.

(مشکی را که برده بود مشک جنگی بود. مشک جنگی مشکی است که مرد جنگجو این را به همراه می برد باهاش میتواند بجنگد. مشک بزرگ باشه که نمی تواند حرکت کند که بار سنگین است آب یک مشک بزرگ نمی گذارد او بجنگد. بنابراین «الْقِرْبَةَ» میگویند اصطلاحا «الْقِرْبَةَ». «الْقِرْبَةَ» مشک جنگی است.)

میتواند اندکی این لبهای خشکیده را اندکی تَر کند.

رفت به مقابل لشکر، 4000 هزار تیرانداز برای حفاظت آن نهر علقمه مامور گذاشتند. چرا؟ چون قبل از این 500 تا گذاشته بودند شب نهم 20 نفر از اصحاب رفتند از آن 500 نفر گذشتند آب آوردند بعد از آن عوض کردند شد 4000 هزار نفر تیرانداز.

4000 هزار تیرانداز اباالفضل را تیر باران کرد. از این تیر باران اباالفضل -فرزند امیرالمومنین است-، دستور جنگی داشتند از پدرشان که در مقابل تیرانداز چیکار بکنید. سرش را انداخته پائین و به تاخت رفت. تیراندازها فرار کردند. ایشان رفت به داخل آب. آب موج میزند تا زیر شکم اسب آب بالا آمده. 3 روز آب نخورده، شاید!

اگر بگیم لح لح میزند برای آب. دست بُرد زیر آب تا کنار لب آورد. آب را به روی آب پرتاب کرد. تو اصلا بر من تشنه حکومتی نداری.

اباالفضلی که آب را به روی آب ریخت با اباالفضلی که یه اندکی یک جرعه از آن آب میخورد، هزار فرسنگ فاصله داشت.

(در داستان طالوت و جالوت، طالوت فرمود که. تشنه بودند سربازان همه تشنه بودند میرسیم به نهری که آن نهر امتحان شماست. هرکس از آن نهر نچشد -ببینید نچشد- او از من است. هرکسی سیراب شود از من نیست)

اباالفضل آب نچشید سرمای آب را هم حس نکرد. آب را پر کرد و آمد حالا تمام همتش این است که آب را به سلامت برساند. وقتی که تمام همتش و تمام فکرش تمام هوشیاری اش بر این است که آب را به سلامت برساند دست به باد رفت

فرمود «وَاللَّهِ إنْ قَطَعْتُمُ یَمینی»، من یک لحظه از امامم از دینم

باز به همان دلیل، کمین کرده بودند، آخه یک جنگجو، یک جنگجوی مثل اباالفضل از کمین غفلت نخواهد کرد. اطرافش را مواظبت میکند اما آب، آب را باید مواظبت کند پس از خودش مواظبت نمی کند، کسی که میخواد از آب مواظبت کند از خودش دست دوم هم پرواز کرد.

حالا یک ناامیدی آمده از چه ناامید است؟ دیگه من نمیتوانم برم همراه برادر به مقابل دشمن، از ناموس خدا محافظت کنم. فرمود که «یا نَفْسُ لا تَخْشَ مِنَ الْکُفَّارِ.» سی هزار دشمن هستند اما خدا هست. تو از آنها هیچ باک نداشته باش.

از میان نخلستان وقتی بیرون آمد شد 4000 تیر انداز و یک هدف. این ترس ندارد. اما مشک آب را چیکار کنم؟! مشک آب را انداخت روی اسب، خودش زین اسب را خالی کرد آمد روی قسمت عقب اسب نشست و خودش را انداخت روی مشک آب. بدن شد سپر. هرچی از این بدن در اختیار تیراندازها بود تیر خورد. شد یک خارپشت. یک تیر هم از کجا توانست عبور کند به مشکِ آب بخورد. حالا دیگه عباس روی اسب نشست. دو مرتبه نشست و اسب دیگه حرکت اسب را حرکت نمی دهد. تا حالا میخواست به سرعت بتازد آب را برساند، آبی دیگه وجود ندارد. بنابراین « بَقِیَ مُتَحَیِّراً ». آخرین پرواز را اباالفضل در این تحیر کرد. دشمن حالا جرأت میکند بیاید جلو. عباس فقط میتواند با پا، دشمن را از خودش دور کند. نیزه دار چی؟!

روضه خوانها میخواندند که بدن را به هم ریختند. تا صاحب عمود آمد جلو. قبلا کوشیده بود تیری که تو چشمش رفته، بگذاره لای دوتا زانوها، این را سفت و سر را با فشار حرکت بدهد که تیر از چشم بیرون بیاد. تیر که از چشم بیرون نیامد. کلاهخود از سر افتاد.

شاید گفته باشد آن وقتی که دست داشتم چرا نیامدی؟ شاید اون گفته باشد اگر تو دست نداری من که دست دارم که.!

دیگه اباالفضل بیچاره شده بود از بیچارگی برادرش را به کمک درخواست کرد.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رنگین کمان هفت رنگ گروه تئاتر قاب خالی دیجی لینگو کاروان دل وب مستران Dana چینکو majallenab titanydo WebSite سايبان برقي